.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۶۹→
خیره شده بودم به کاسه آب توی دستم... چندتا گلبرگ از گل رزی که ارسلان برام خریده بود،روی آب شناور بود.جلوی در ساختمون وایساده بودم ورادوینم دقیقا روبروم بود.چمدونش وگذاشته بود توی ماشینش وحالا جلوی روم وایساده بود تا ازم خداحافظی کنه!
بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد اما به هرسختی بود جلوی شکسته شدنش ومی گرفتم...نمی خواستم جلوی ارسلان گریه کنم.
- می خوای تا آخر زل بزنی به اون آب؟!...نمی خوای خداحافظی کنی خوشگل خانوم؟
ناخواسته لبخندتلخی روی لبم نقش بست.سربلند کردم و خیره شدم توچشماش...
دلم واست تنگ میشه ارسلان...واسه تو...واسه این چشما!...کاش نمی رفتی...کاش اونقدر جرئت داشتم که ازت بخوام نری...کاش...
ارسلانم خیره شده بود توچشمام...
هیچ کدوممون مانع این خیره شدن نمی شد...هم من غرق نگاه اون بودم وهم اون غرق نگاه من...انگار هزارتا حرف ناگفته رو باهمین نگاه بهم می گفتیم!
بلاخره ارسلان سکوت بینمون وشکست وبه زبون اومد:
- مواظب خودت باش دیانا...هرکاری داشتی بهم زنگ بزن.خودمم بهت زنگ میزنم...خیلی مواظب خودت باش!
لبخند مصنوعی زدم وگفتم:سفر قندهار که نمیری!...یه ماه دیگه برمی گردی...یه ماه که زمان زیادی نیست!
اما دلم این ونمی گفت...دلم می خواست داد بزنه وبگه این سفری که توداری میری،از سفر قندهارم طولانی تره...می خواست داد بزنه وبگه نرو...من طاقت دوریت وندارم...!
اما نمی تونست...هم نمی تونست وهم مغزم این اجازه رو بهش نمی داد!
ارسلانم به تبعیت از من لبخند مصنوعی روی لبش نشوند وزیرلب گفت:پس...
مث کوتاهی کرد...همون طورکه نگاهش تونگاهم خیره بود،ادامه داد:
- خداحافظ!
چقدر شنیدن این کلمه از زبون ارسلان برام سخت بود...نمی تونستم باورکنم!برام قابل درک نبود که ارسلان داره میره!ارسلان داره میره وتایه ماه دیگه ام برنمی گرده؟...وحالا من باید ازش خداحافظی کنم؟!...باید بگم خداحافظ،بروبه سلامت؟...مگه به همین راحتیه؟!...
لبم وبازبونم ترکردم...خداحافظی کردن با ارسلان،خیلی برام سخت بود اماچاره ای نداشتم.باید ازش خداحافظی می کردم چون غرورم بهم اجازه نمی دادکه حرف دیگه ای بزنم...غرورم نمیذاشت که ازش بخوام نره...که پیشم بمونه وتنهام نذاره!
به هرسختی بود،با لحن بغض آلودی گفتم:مواظب خودت باش..خداحافظ!
لبخندتلخی زد وروش وازم برگردوند.
داشتم دیوونه می شدم...قلبم بی قرار وآشفته به سینه می کوبید...
کاش بیشتر نگاهش کرده بودم...کاش بیشتر توچشماش خیره شده بودم...کاش نگاهم واز نگاهش نمی گرفتم تا عکس این نگاه مشکی خوش رنگ برای همیشه توذهنم حک می شد.تا هروقت که دلم واسش تنگ شد،نگاهش و تجسم می کردم وبه یادش میفتادم...
ارسلان چند قدمی به سمت ماشینش برداشت...
انگار پاهام دیگه توان تحمل وزنم ونداشتن...بی اختیار کاسه آب و کنار سکویی گذاشتم که کنار ساختمون بود.به در ساختمون تکیه دادم وهمه وزن بدنم وانداختم روی در...خیره شدم به ارسلان.هر قدمی که به سمت ماشینش برمی داشت دلم ومی لرزوند...رفتنش وبانگاهم بدرقه کردم!
بلاخره به ماشینش رسید ودرش وباز کرد...به سمتم برگشت وخیره شد بهم...زل زدم توچشماش ولبخندی روی لبم نشوندم...لبخندی که ناخواسته به تلخی میزد!
یهو انگار از رفتن منصرف شد!...راه رفته رو برگشت!
نگاه متعجبم ودوخته بودم به ارسلان...
بلاخره بهم رسید.روبروم وایساد وخیره شد توچشمام...
بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد اما به هرسختی بود جلوی شکسته شدنش ومی گرفتم...نمی خواستم جلوی ارسلان گریه کنم.
- می خوای تا آخر زل بزنی به اون آب؟!...نمی خوای خداحافظی کنی خوشگل خانوم؟
ناخواسته لبخندتلخی روی لبم نقش بست.سربلند کردم و خیره شدم توچشماش...
دلم واست تنگ میشه ارسلان...واسه تو...واسه این چشما!...کاش نمی رفتی...کاش اونقدر جرئت داشتم که ازت بخوام نری...کاش...
ارسلانم خیره شده بود توچشمام...
هیچ کدوممون مانع این خیره شدن نمی شد...هم من غرق نگاه اون بودم وهم اون غرق نگاه من...انگار هزارتا حرف ناگفته رو باهمین نگاه بهم می گفتیم!
بلاخره ارسلان سکوت بینمون وشکست وبه زبون اومد:
- مواظب خودت باش دیانا...هرکاری داشتی بهم زنگ بزن.خودمم بهت زنگ میزنم...خیلی مواظب خودت باش!
لبخند مصنوعی زدم وگفتم:سفر قندهار که نمیری!...یه ماه دیگه برمی گردی...یه ماه که زمان زیادی نیست!
اما دلم این ونمی گفت...دلم می خواست داد بزنه وبگه این سفری که توداری میری،از سفر قندهارم طولانی تره...می خواست داد بزنه وبگه نرو...من طاقت دوریت وندارم...!
اما نمی تونست...هم نمی تونست وهم مغزم این اجازه رو بهش نمی داد!
ارسلانم به تبعیت از من لبخند مصنوعی روی لبش نشوند وزیرلب گفت:پس...
مث کوتاهی کرد...همون طورکه نگاهش تونگاهم خیره بود،ادامه داد:
- خداحافظ!
چقدر شنیدن این کلمه از زبون ارسلان برام سخت بود...نمی تونستم باورکنم!برام قابل درک نبود که ارسلان داره میره!ارسلان داره میره وتایه ماه دیگه ام برنمی گرده؟...وحالا من باید ازش خداحافظی کنم؟!...باید بگم خداحافظ،بروبه سلامت؟...مگه به همین راحتیه؟!...
لبم وبازبونم ترکردم...خداحافظی کردن با ارسلان،خیلی برام سخت بود اماچاره ای نداشتم.باید ازش خداحافظی می کردم چون غرورم بهم اجازه نمی دادکه حرف دیگه ای بزنم...غرورم نمیذاشت که ازش بخوام نره...که پیشم بمونه وتنهام نذاره!
به هرسختی بود،با لحن بغض آلودی گفتم:مواظب خودت باش..خداحافظ!
لبخندتلخی زد وروش وازم برگردوند.
داشتم دیوونه می شدم...قلبم بی قرار وآشفته به سینه می کوبید...
کاش بیشتر نگاهش کرده بودم...کاش بیشتر توچشماش خیره شده بودم...کاش نگاهم واز نگاهش نمی گرفتم تا عکس این نگاه مشکی خوش رنگ برای همیشه توذهنم حک می شد.تا هروقت که دلم واسش تنگ شد،نگاهش و تجسم می کردم وبه یادش میفتادم...
ارسلان چند قدمی به سمت ماشینش برداشت...
انگار پاهام دیگه توان تحمل وزنم ونداشتن...بی اختیار کاسه آب و کنار سکویی گذاشتم که کنار ساختمون بود.به در ساختمون تکیه دادم وهمه وزن بدنم وانداختم روی در...خیره شدم به ارسلان.هر قدمی که به سمت ماشینش برمی داشت دلم ومی لرزوند...رفتنش وبانگاهم بدرقه کردم!
بلاخره به ماشینش رسید ودرش وباز کرد...به سمتم برگشت وخیره شد بهم...زل زدم توچشماش ولبخندی روی لبم نشوندم...لبخندی که ناخواسته به تلخی میزد!
یهو انگار از رفتن منصرف شد!...راه رفته رو برگشت!
نگاه متعجبم ودوخته بودم به ارسلان...
بلاخره بهم رسید.روبروم وایساد وخیره شد توچشمام...
۲۴.۵k
۲۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.